عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

آیا ازمطالب وبلاگ راضی هستید؟

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان اولین دیوانه و آدرس dopar.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 25
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 25
بازدید ماه : 154
بازدید کل : 10827
تعداد مطالب : 30
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1


آمار مطالب

:: کل مطالب : 30
:: کل نظرات : 2

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 25
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 25
:: بازدید ماه : 154
:: بازدید سال : 453
:: بازدید کلی : 10827

RSS

Powered By
loxblog.Com

اولین دیوانه

خاطرات طنز رزمندگان
ساعت : | بازدید : 224 | نوشته ‌شده به دست امیرحسین | ( نظرات )



ترس در شب عمليات

به نسبتي كه نيروها در منطقه‌ عملياتي سابقه‌ حضور بيشتري داشتند، نيروي تازه ‌وارد و به اصطلاح صفركيلومتر را نصيحت مي‌كردند و دلداري مي‌دادند و اگر نياز به تهور و بي‌باكي بود، طبيعتاً دست به تشجيعشان مي‌زدند. البته با اشاره و كنايه و لطيفه. 

شب قبل از عمليات، وقتي براي حركت آماده مي‌شديم، يكي از برادران بسيجي جواني را پيدا كرده بود و داشت او را توجيه مي‌كرد:
«هيچ نترسي‌ها! ببين هر اتفاقي بيفتد، از اين سه حالت خارج نيست: 
اگر شهيد بشوي مستقيم پيش خدا مي‌روي، 
اگر اسير بشوي به زيارت امام حسين(ع) مي‌روي، و ديگر اين‌قدر در محرم و عاشورا مجبور نيستي به سينه‌ات بزني، 
اگر هم زخمي بشوي ، كه نور علي نور است. آغوش مامان جان در انتظار توست، ديگر چه مي‌خواهي؟»


آپاراتي مزدوران عراقي 

شوخی جا و مکان نداشت. مشغول آموزش شيميايي (ش.م.ر) بوديم. طرز استفاده از ماسك‌هاي محافظ را توضيح مي‌دادند كه دوست بسيجي ما گفت: «برادر فلاح! براي تعويض و اضافه كردن فيلتر چه‌كار كنيم؟»
يكي از بچه‌هاي حاضر جواب، بهش گفت: «هيچ مي‌بري يه خورده اونطرف خاكريز، يه تعويض روغني هست كه تابلو زده:‌ آپاراتي مزدوران عراقي»


دعاي سفره نان و پنیر

جانمان را به لبمان مي‌رساند، تا اجازه مي‌داد يك لقمه نان بخوريم. كلي بايد قبل و بعد از غذا، دعا و استغاثه و توبه مي‌كرديم. وقتي او شهردار بود، ذره‌اي هم كوتاه نمي‌آمد، بايد دعا را تا آخر كامل مي‌خوانديم، حتي اگر بسيار گرسنه بوديم.
بچه‌ها به شوخي مي‌گفتند: «برادر حالا اگر غذا چلومرغ يا كله‌پاچه بود، يك چيزي، اما نان و پنير كه ديگر دعاي سفره ندارد!؟...»


رگبار با خمپاره

سال 1363 يكي از رزمندگان تازه به كردستان آمده بود و سابقه‌اي در جنگ نداشت. در عين حال خيلي هم سر و ساده بود. به او گفته بودند با خمپاره‌ي 60 ، گلوله بزن. او دو گلوله در خمپاره 60 انداخت!؟ تا اين صحنه را ديديم درازكش كرديم  گلوله دوم بيرون افتاد، اولي شليك شد و خوشبختانه گلوله‌اي كه بيرون افتاد منفجر نشد داد زدم سرش: «چرا اين كار را كردي؟»
خيلي آرام گفت: «مي‌خواستم رگباري بزنم.» 
به يكباره عصبانيتم به خنده تبديل شد.


من كاظم پول لازم 

تلگراف صلواتي بود، توصيه مي‌كردند مختصر و مفيد نوشته شود، البته به ندرت كسي پيام ضروري تلگرافي داشت. اغلب دو تا سه تا برگه مي‌گرفتند و همين طوري پر مي‌كردند، مهم نبود چه بنويسند. مفت باشه خمپاره جفت جفت باشه! بعد مي‌آمدند براي هم تعريف مي‌كردند كه به عنوان چند كلمه فوري، فوتي و ضروري چه نوشته‌اند. 

دوستي داشتم كه وقتي از او پرسيدم: «كاظم چي نوشتي؟» 
گفت: «نوشتم بابا سلام. من كاظم پول لازم». 
گفتم: «همين؟ عجب بلايي هستي تو!» 



|
امتیاز مطلب :
|
تعداد امتیازدهندگان :
|
مجموع امتیاز :